گریه نکن
غمگین گوشه ای نشسته بود!
دلش می خواست یه دل سیر گریه کنه
همش با خودش می گفت:مگه من چه بدی ای در حقش کردم
که مثل یه آشغال منو پرت کرد بیرون از زندگیش.....
همون طور که باخودش حرف میزد بغضش ترکید...
سرشو روی زانوهاش گذاشت و زار زار گریه میکرد...
که یه هو یکی سرشو گذاشت بغلش و گفت:با تو بودن لیاقت میخواد که هرکسی نداره....
اون تو رو از زندگیش بیرون نکرد بلکه فهمید که تو اونقدر با ارزشی که لیاقت نگه داشتنتو نداره....
گرچه واست خیلی سخته........
نظرات شما عزیزان: